داستان شراکت یک روج سالمند


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من بهترین وبلاگ خوش آمدید. این وبلاگ تاسیس شده است تا تمامی نیاز های شما را در دنیای اینترنت بر طرف کند. سعی کنید هر روز به بهترین وبلاگ سر بزنید زیرا مطالب این وبلاگ روزانه آپدیت میشود.شما میتوانید نظرات و انتقادات خود را با ما در میان بگذارید.با تشکر نویسنده بهترین وبلاگ خاک زیر پای همه شما سید علی.

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان بهترین وبلاگ و آدرس thebestweblog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 379
:: کل نظرات : 6

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 3
:: بازدید ماه : 2
:: بازدید سال : 1265
:: بازدید کلی : 1265

RSS

Powered By
loxblog.Com

بهترین وبلاگ در جهان THE BEST WEBLOG

داستان شراکت یک روج سالمند
14 تير 1393 ساعت 13:2 | بازدید : 157 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند .

آنها در میان زوج های جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند .

بسیاری از آنان ،

زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکر شان را از نگاه شان خواند

: « نگاه کنید ، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار

هم خوشبختند . »

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت .

غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که

همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست .

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود .

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد .

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد .


پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید .

همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی

به آنها نگاه می کردند و این بار به این فکر می کردند که آن زوج پیر احتمالا آن قدر فقیر

هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفارش بدهند .

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش .

مرد جوانی از جای خو برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا

برای شان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد . اما پیر مرد قبول نکرد و گفت :

« همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد ،

پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند .


بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ

دیگر برای شان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد :

« ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم . »

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ،

مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت :

« می توانم سوالی از شما بپرسم خانم ؟ »

پیرزن جواب داد : « بفرمایید . »

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید .

منتظر چی هستید ؟ »

پیرزن جواب داد : « منتظر دندان ها ! »نیشخند




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: